تو چند تا مقالهی قبلی سراغ ارباب حلقهها رفتیم و قدمبهقدم تفاوتهای کتاب و فیلمهاش رو بررسی کردیم؛ از مسیر فرودو تا نبرد پلنور. حالا نوبت میرسه به هابیت؛ همون داستانی که در واقع نقطهی شروع دنیای تالکینه و سالها قبل از ماجرای حلقه نوشته شده.
کتاب هابیت اولین ورود ما به دنیای جادویی تالکینه. سال ۱۹۳۷ منتشر شد و همون موقع تبدیل شد به یه کلاسیک واقعی توی ژانر فانتزی. ماجرای یه سفر سادهست، پر از حس ماجراجویی، ترس، شجاعت و دوستی؛ از اون داستانهایی که با یه لحن صمیمی و کودکانه، یه دنیای کامل رو جلوی چشم آدم زنده میکنن.
بعد از موفقیت بزرگ سهگانهی ارباب حلقهها، همه انتظار داشتن هابیت هم همون حس و عظمت رو تکرار کنه. ولی سؤال اینجاست: چی شد که فیلمها از مسیر اصلی داستان جدا شدن؟ چرا ماجرای یه سفر کوتاه و گرم، تبدیل شد به سه فیلم پرزرقوبرق و دیجیتالی؟
ریشه اختلاف: یک کتاب، سه فیلم

اگه بخوای منطقی نگاه کنی، هابیت اصلاً اونقدری حجم نداره که بشه ازش سه فیلم ساخت. کتاب فقط حدود سیصد صفحهست؛ تازه با فونت درشت و روایت سادهتر از ارباب حلقهها. حالا همین رو بذار کنار سهگانهی اصلی: یاران حلقه تقریباً چهارصد صفحهست، دو برج سیصدوچند، و بازگشت پادشاه هم نزدیک به همین عدد. هرکدومشون یه فیلم شدن، اونوقت هابیت با یه حجم کمتر، سهتا فیلم گرفت!
از همون لحظهای که استودیو اعلام کرد قراره هابیت سهگانه بشه، خیلیها شک کردن که این تصمیم بیشتر تجاریه تا هنری. و خب، نتیجه هم همین شد. برای پر کردن زمان، کلی خط داستانی اضافه ساختن؛ ماجراهایی که توی کتاب یا فقط یه اشاره بهشون شده، یا اصلاً وجود ندارن.
بهجای اینکه تمرکز روی مسیر بیلبو و ماجراجویی اصلی بمونه، داستان پخش و شلوغ شد. یه عالمه صحنهی اضافه، شخصیت جدید، و نبردهای کشدار فقط برای اینکه زمان فیلمها به سه قسمت برسه. در واقع، بهجای اینکه جادو و سادگی کتاب حفظ بشه، همهچیز قربانی نیاز به “سهگانه شدن” شد.
تفاوتهای مهم در داستان و شخصیتها

یکی از بزرگترین تفاوتهای بین کتاب و فیلم، همینجاست؛ جایی که پیتر جکسون تصمیم گرفت نصف اتفاقات فیلم رو خودش بسازه. بعضی از این تغییرها شاید برای هیجان سینمایی لازم بوده، اما خیلیاش باعث شده روح اصلی داستان گم بشه.
آزوگ، دشمن خیالی:
توی کتاب، آزوگ فقط یه اسم در گذشتهست؛ یه اورک قدیمی که سالها قبل از شروع داستان کشته شده. ولی در فیلم، تبدیل شده به دشمن اصلی تورین و دنبالکنندهی دائم گروه. در واقع یه شخصیت خیالیه که صرفاً برای ایجاد هیجان و نبرد اضافه ساخته شده.
راداگاست قهوهای:
در کتاب فقط به اسمش اشاره میشه؛ یه جادوگر گوشهگیر که دوستی قدیمی گندالفه. اما در فیلم، راداگاست با خرگوشهاش و صحنههای طنزآمیز، زمان زیادی از فیلم رو میگیره. یه کاراکتر بامزه ولی کاملاً اضافه که هیچ نقشی توی خط اصلی کتاب نداره.
گندالف و شورای سفید:
در رمان، فقط اشارهای کوتاه بهشون میشه، چون تمرکز داستان روی بیلبوئه. ولی در فیلم، این بخش به سکانسهای طولانی و پر جلوههای ویژه تبدیل شده؛ پر از جادو، نور، نبرد و سایه. صحنههایی که بیشتر شبیه ارباب حلقهها هستن تا هابیت.
لگولاس و توریل:
هیچکدوم از این دو نفر در کتاب وجود ندارن. لگولاس محصول مستقیم ارباب حلقههائه، و توریل هم شخصیتی کاملاً ساختهی فیلمه تا داستان یه خط عاشقانه هم داشته باشه بین توریل و کیلی، یکی از دورفها. صحنههایی که شاید برای تنوع خوب باشن، ولی هیچ ارتباطی به داستان تالکین ندارن.
فرار با بشکهها:
در کتاب، بیلبو و دورفها خیلی ساده با بشکهها از رودخانه فرار میکنن، بدون تعقیب یا درگیری. اما در فیلم، اون صحنه تبدیل شده به یه اکشن کامل با ارکها، شمشیرها و CGI فراوان. نتیجه؟ صحنهای چشمنواز، ولی کاملاً بیروح و مصنوعی.
نبرد پنج سپاه:
تالکین توی کتابش این نبرد رو کوتاه، احساسی و از نگاه بیلبو روایت میکنه. تمرکز روی حس فداکاری و تراژدی پایانی تورینه. ولی در فیلم، این بخش به یک نبرد طولانی و پر از جلوههای دیجیتالی تبدیل شده که بیشتر شبیه بازی کامپیوتریه تا نقطهی اوج یک داستان کلاسیک.
تغییر لحن و فضای کلی

اگه هابیت رو خونده باشی، اولین چیزی که حس میکنی، همون حالوهوای ساده و کودکانهشه. تالکین این داستان رو در اصل برای بچهها نوشته بود؛ یه قصهی ماجراجویانه با شوخیهای ریز، توصیفهای گرم، و شخصیتی مثل بیلبو که کاملاً معمولیه و یههو وسط دنیای قهرمانها پرت میشه. همین سادگیه که باعث میشه کتاب تا این حد دوستداشتنی باشه.
اما پیتر جکسون مسیر دیگهای رفت. فیلمهای هابیت از همون اول تلاش میکنن حالوهوای ارباب حلقهها رو تکرار کنن؛ جدی، تاریک و حماسی. همهچیز بزرگتر، پرنورتر و پرجلوهتر شده. انگار قرار بوده یه پیشدرآمد باشه، ولی در عمل بیشتر شبیه یه نسخهی کمجان از سهگانهی اصلیه.
نتیجهاش اینه که اون حس ماجراجویی بیتکلف و طنز ملایم کتاب، تقریباً از بین میره. در حالیکه توی کتاب، هر صحنه پر از حس کشف و کنجکاویه، در فیلمها بیشتر دنبال نبرد، جلوه و جدیت هستیم. و همین باعث میشه جادوی ساده و گرم تالکین جاش رو به شکوه سرد سینما بده.
جلوههای ویژه؛ وقتی جادو مصنوعی شد

یکی از چیزهایی که خیلی از طرفدارها رو اذیت کرد، همین بود: استفادهی افراطی از جلوههای کامپیوتری. هابیت تقریباً توی هر صحنهاش بوی CGI میده. از چهرهی اورکها گرفته تا مناظر کوهستانی و حتی نبردها، همه چیز اونقدر براق و مصنوعیه که انگار داری انیمیشن میبینی، نه فیلم زنده.
برخلافش، توی ارباب حلقهها بیشتر صحنهها با دکورهای واقعی، مینیاتورهای فیزیکی و لوکیشنهای طبیعی فیلمبرداری شده بودن. همین باعث میشد حس “دنیای واقعی” رو به بیننده بده. خاک روی لباسها، مه روی کوهها، حتی زرهها و شمشیرها حس وزن داشتن. اما در هابیت، تقریباً همهچیز صیقلی و بیجان شده؛ یه دنیای کاملاً دیجیتالی که زیبایی داره، ولی روح نه.
جکسون اینبار بهجای استفاده از جادوی عملی و ساختنی، رفت سراغ جادوی نرمافزاری. نتیجه هم این شد که دنیای گرم و ملموس تالکین، تبدیل شد به یه نمایش پرزرقوبرق که بیشتر از اینکه حس سفر و ماجراجویی بده، آدم رو یاد صحنههای گیم و انیمیشن میندازه.
جاهای درست اقتباس

خب حالا که بدیاشو گفتیم، بزار خوبیاشم بگیم دیگه. با همهی ایرادایی که به سهگانهی هابیت وارد میشه، بعضی چیزاش واقعاً درست و حسابی دراومده. همونقدر که بخشهایی مصنوعی و کشدار بودن، یهسری انتخابها هم هستن که واقعاً فیلم رو نجات دادن.
بازی ایان مککلن در نقش گندالف:
برگردوندن گندالف با همون چهرهی آشنا، بزرگترین لطف جکسون به طرفدارها بود. ایان مککلن هنوز همون جادوگر دانا و دوستداشتنیه که حضورش فقط با یه نگاه، حس اعتماد و اطمینان میده.
مارتین فریمن در نقش بیلبو:
انتخاب مارتین فریمن برای نقش بیلبو یکی از دقیقترین تصمیمهای کل پروژه بود. اون نه قهرمانه، نه بزدل دقیقاً همون تعادلی که تالکین توی کتاب نوشته. بازی فریمن باعث شد بیلبو از دل جلوههای ویژه بیرون بیاد و تبدیل بشه به یه شخصیت زنده و باورپذیر.
طراحی و صداگذاری اسماگ:
و البته اژدهای اسماگ! طراحی ظاهریش فوقالعادهست؛ ترکیب حرکات نرم، جزئیات دقیق، و صدای خاص بندیکت کامبربچ یه موجود واقعاً ترسناک و جذاب ساخته. هر سکانس با اسماگ جزو بخشهاییه که حس تالکینی واقعی توش زنده میمونه.
حرف آخر
در نهایت، سهگانهی هابیت یه تجربهی دوگانهست؛ از یه طرف تصویری چشمنواز از دنیای تالکین نشون میده، از طرف دیگه اون حس ساده و گرم کتاب رو گم میکنه. پیتر جکسون خواست جادوی ارباب حلقهها رو دوباره بسازه، ولی مسیر اشتباهی رفت. بهجای یه ماجرای جمعوجور و صمیمی، به یه فانتزی غولپیکر و دیجیتالی رسید.
کتاب هابیت همون نقطهی شروع دنیای فانتزیه؛ داستانی دربارهی یه آدم معمولی که وسط دنیایی پر از اژدها، گنج و جادو یاد میگیره شجاعت یعنی چی. اما فیلمها بیشتر دنبال نمایش بودن تا معنا.
با همهی اینها، هنوز دیدن هابیت خالی از لطف نیست مخصوصاً اگه بخوای یهبار دیگه به سرزمین میانه سر بزنی و گندالف و بیلبو رو ببینی. فقط باید بدونی این، همون سفری نیست که تالکین نوشته بود.
و در اخر اگه به دنیای تالکین علاقه مندی بهت توصیه میکنم حتما بقیه ی مقالاتمون راجع به این دنیا رو بخونی !

