جهان جنگ ستارگان پر از «چه میشد اگر…»هاست. اگر لوک به سمت تاریکی میرفت؟ اگر اُبیوان در دوئل آخر شکست میخورد؟ اما شاید هیچکدام بهاندازهی این سؤال وسوسهبرانگیز نباشد:
اگر انکین اسکایواکر هرگز به دارث وِیدر تبدیل نمیشد، کهکشان چطور پیش میرفت؟
حالا که اسپینآف انیمیشنی Marvel Zombies به سبک همون «?What If» مارول منتشر شده و حسابی هم جالب بود، وقتش رسیده این دنیا رو برای استاروارز هم تصور کنیم.
خب ، تو نسخهی اصلی سقوط انکین یکی از تاریکترین لحظههای جنگ ستارگانه؛ جایی که یک جِدایِ برگزیده، با ترس از مرگ همسرش و فریبِ پالپاتین، به دشمن قسمخوردهی خودش تبدیل میشه. نتیجه؟ ویرانی محفل جِدایها، شکلگیری امپراتوری و بیست سال حکومت ترس.
اما اگر انکین راه دیگری رو انتخاب میکرد و گول نمیخورد چی؟ اگر به جای خیانت، قدرتش را برای نجات جمهوری استفاده میکرد چی؟
خب امروز اینجاییم که دقیقا جواب همین سوال شمارو بدیم 😁
انکینِ قهرمان، نه قاتل

اگه اون روز به پالپاتین خیانت نمیکرد، داستان دقیقاً برعکس میشد. وقتی پالپاتین سعی میکرد مِیس ویندو رو بکشه، انکین وارد میشد و بهجای قطع کردن دست استاد، شمشیرش رو به سمت سیت میگرفت. همونجا کار پالپاتین تموم میشد و کل نقشهی تاریکش برای ساخت امپراتوری دود میشد میرفت هوا.
جنگ کلونها هم ظرف چند روز تموم میشد. نه امپراتوریای شکل میگرفت، نه شکار جِدایها. جمهوری دوباره سر پا میشد و شورای جِدای به جای قایم شدن، به بازسازی صلح کمک میکرد.
یودا، اُبیوان، و حتی خود انکین تبدیل میشدن به قهرمانهای واقعی که تاریخ ازشون با احترام یاد میکرد، نه ترس.
ولی خب، زندگی هیچوقت اینقدر ساده پیش نمیره، مخصوصاً برای کسی مثل انکین اسکایواکر. چون حتی اگه از تاریکی فرار کنه، تاریکی هنوز توی خودش هست.
استاد انکین

با حذف پالپاتین، دیگه دلیلی برای شک نداشتن شورا به انکین وجود نداشت. احتمالاً توی همون سال لقب «استاد» رو میگرفت و کنارش مینشست. اون موقع دیگه یکی از ستونهای شورای جِدای بود؛ در کنار اُبیوان، میس ویندو و یودا.
ولی یه مشکل بزرگتر هنوز سر جاشه: پَدِمه. اون بارداره، و رابطهشون هنوز مخفیه.
شورا زود یا دیر میفهمه، و اون موقع انکین باید بین محفل و عشقش یکی رو انتخاب کنه. و خوب میدونیم اون کیو انتخاب میکنه.
انکین از محفل جدا میشه، نه از نفرت، از خستگی. با پَدِمه زندگیش رو توی آرامشِ سبز و روشن نابو،با به دنیا اومدن لوک و لیا شروع میکنه.
لوک و لیا در دنیایی بدون وِیدر

حالا فرض کن توی اون دنیای آروم نابو، لوک و لیا کنار هم بزرگ میشن. نه خبری از جنگه، نه از دوقطبی تاریکی و روشنایی. پدرشون یه جِدای بازنشستهست، مادرشون یه سناتور صلحطلب، و خونهشون پر از آرامش و خوشبختیه.اما وقتی پدرت انکین اسکایواکر باشه، حتی آرامش هم بوی خطر میده.
لوک از بچگی یاد میگیره چطور با نیرو ارتباط بگیره. نه بهعنوان جنگجو، بلکه بهعنوان کسی که دنبال درک جهانه. لیا هم همینطور، فقط کنترلشدهتر، شبیه پَدِمه.
اُبیوان هر از گاهی بهشون سر میزنه، شبیه یه عموی مهربون که هنوز بوی شنهای تاتویین میده. آسوکا هم بهشکل خالهی پرانرژی خانوادهست. یه خانوادهی عجیب اما واقعی، همون چیزی که انکین همیشه ازش محروم بود.
اما سؤال اینه: اگه انکین به سمت تاریکی نرفته، یعنی تاریکی نابود شده؟ نه دقیقاً.
تاریکیای که هنوز زندهست

انکین هنوز هم همونه. همون کسی که یه بار قبیلهی توسکنها رو قتلعام کرد چون از خشم کور شده بود. اون خشمه هنوز هست، فقط دفن شده، یاه بهتره بگیم کنترل شده؟کافیه اتفاقی بیفته یه تهدید برای پَدِمه یا بچههاش و همهچیز دوباره شعلهور میشه. تفاوتش اینه که این بار، اون تاریکی در قالب یه پدر ظاهر میشه، نه یه سیت.
حالا تصور کن لوک و لیا با چنین پدری بزرگ میشن. با مردی که هم عاشقه، هم خشمگین، هم قدرت مطلق رو لمس کرده. آموزش نیرو از چنین آدمی، میتونه دو سر داشته باشه: یا دو قهرمان متعادل تربیت میکنه، یا دو بمبِ در آستانهی انفجار.
ممکنه لوک در مسیر پدرش قدم بذاره، نه از شر، از غرور. یا لیا با ذهن استراتژیکش وارد سیاست بشه، ولی این بار نه بهعنوان سناتور صلح، بلکه زنی که حاضر میشه برای «نظم»، آزادی رو قربانی کنه. همونطور که پدرش یه روز برای عشق، روشنایی رو قربانی کرد.
وقتی سقوط، نجات میشه

یه نکتهی تلخ ولی واقعی وجود داره: اگه انکین سقوط نمیکرد، امپراتوری هم هیچوقت شکل نمیگرفت. اما با همون سقوط، جمهوریِ پوسیدهی قدیم بالاخره فرو ریخت. شاید وِیدر شیطان بود، ولی باعث شد سیستم فاسد، جاشو به نظمی تازه بده. یه جور «شر لازم» برای پاک شدن کهکشان. شاید بشه گفت برای خیر برتر!
بدون اون تاریکی، شاید هیچوقت امیدی هم به تولد دوبارهی نیرو نبود. شاید لوک هیچوقت معنای واقعی تعادل رو یاد نمیگرفت. شاید ما هنوز توی یه جمهوری خسته و پر از فساد گیر کرده بودیم، نه در مسیری که به نسل جدید جِدایها ختم شد.
حرف آخر
فکر کردن به دنیایی که انکین هیچوقت به دارث وِیدر تبدیل نمیشه، یه جور خیال شیرینه؛ مثل دیدن طلوع آفتاب روی نابو بعد از یه شب طولانی جنگ. دنیایی که توش پَدِمه زنده میمونه، لوک و لیا با پدر و مادرشون بزرگ میشن، و خبری از ماسک سیاه و نفس سنگین نیست.
اما اگه دقت کنیم، جنگ ستارگان همیشه دربارهی قهرمانهای بینقص نیست دربارهی آدمهاییه که سقوط میکنن، اشتباه میکنن، ولی در نهایت راهشون رو پیدا میکنن.
بدون سقوط انکین، لوک هیچوقت اون نجاتدهندهی درونی خودش رو پیدا نمیکرد. بدون دارث وِیدر، شاید هیچوقت معنی بخشش، امید و توازن نیرو رو نمیفهمیدیم.
در واقع، فاجعهی انکین بود که جهان رو متعادل کرد. چون گاهی برای روشن شدن، باید اول همهچیز خاموش بشه.
تاریکی انکین، قیمتی بود برای نوری که بعدها از دل لوک، لیا و نسل بعدی جِدایها بیرون اومد.
یه یادآوری ساده ولی عمیق: حتی توی کهکشانی پر از سایه، هنوز میشه دوباره به روشنایی برگشت به شرطی که شهامتِ نگاه کردن به تاریکیِ خودت رو داشته باشی.
نظر شما چیه؟برام تو کامنتا بنویسید دیگه ممکن بود چه اتفاقایی بیفته!

