Skip to content Skip to sidebar Skip to footer

تحلیل کامل تئاتر Stranger Things: The First Shadow

با توجه به این‌که بخش اول فصل پنجم Stranger Things پخش شده و دوباره نصف دنیا گیر کرده روی گذشته‌ی هنری کریل و این‌که اصلاً چطور تبدیل شد به یکی از ترسناک‌ترین موجودات آپساید داون، امروز می‌خوام بریم سراغ یه تئاتر فوق‌العاده مهم که خیلیا ازش خبر ندارن یا فقط اسمشو شنیدن: Stranger Things: The First Shadow.

اگه فصل جدید باعث شده هزار تا سؤال توی سرت رژه برن—از اینکه هنری دقیقاً کی بود تا اینکه اولین جرقه‌های قدرت‌هاش از کجا شروع شد—این نمایش دقیقاً همون قطعه‌ی گمشده‌ی پازله. یه جور برگشتن به عقب، به دهه‌ی پنجاه، زمانی که هنوز خبری از الون نبود و هاوکینز فقط ظاهر یه شهر آروم و معمولی رو داشت؛ در حالی که زیر پوستش داشت یه چیز خیلی خیلی تاریک شکل می‌گرفت.

این نمایش نقطه‌ی شروع همه‌چیزه. گذشته‌ی هنری، خانواده‌ی کریل، ریشه‌ی قدرت‌ها، اولین لرزش‌های آپساید داون… همه‌ش همین‌جا زنده می‌شه. برای همین امروز می‌خوام کامل ببریمش زیر ذره‌بین و ببینیم دقیقاً چه رازهایی رو قبل از سریال برامون روشن می‌کنه.

داستان نمایش از کجا شروع می‌شه؟

نمایش ما رو پرت می‌کنه به سال ۱۹۵۹؛ همون دوره‌ای که هاوکینز هنوز تبدیل نشده بود به مرکز تمام کابوس‌های موازی دنیا. شهر از بیرون آرومه، خیابون‌ها پر از حال‌و‌هوای آمریکای دهه‌ی پنجاهه، بچه‌ها سر کلاسن، و همه‌چی در ظاهر طبیعی پیش می‌ره… تا وقتی که خانواده‌ی کریل از راه می‌رسن.

هنری، ویرجینیا، ویکتور و خواهر کوچیکش آلیس وارد هاوکینز می‌شن به امید یه شروع تازه. اما همون‌طور که همیشه توی دنیای Stranger Things اتفاق می‌افته، گذشته هیچ‌وقت قرار نیست راحت ولت کنه. هنوز چند روز از ورودشون نگذشته که مردم شهر متوجه یه اتفاق عجیب می‌شن: حیوانات یکی‌یکی و به شکلی خیلی مرموز دارن می‌میرن. از همین‌جا تنش نمایش شروع می‌شه و اون حس آشنای «یه چیزی داره می‌جوشه» وارد فضای قصه می‌شه.

ریتم نمایش فوق‌العاده تنده. صحنه‌ها با سرعت از دنیای عادی دهه‌ی پنجاه—مدرسه، محله، خونه‌ی کریل‌ها—سوئیچ می‌کنن به لحظه‌هایی که سایه‌ی یه دنیای دیگه حس می‌شه. بعضی وقتا فقط یه نور، یه صدای عجیب یا یه لرزش کوچیک روی صحنه باعث می‌شه بفهمی آپساید داون داره نفس می‌کشه و منتظره جایی خودش رو نشون بده.

در کنار این فضاهای رازآلود، نمایش خیلی سریع شخصیت‌ها رو معرفی می‌کنه: هنریِ ساکت و عجیب، پتی نیوبی کنجکاو و مهربون، جویس ، هاپرِ کله‌شق، و باب. هرکدومشون یه تیکه از پازل هستن و کم‌کم می‌فهمی این داستان قرار نیست یه قصه‌ی ساده‌ی نوجوانی باشه؛ این آغازِ اتفاقیه که قراره سال‌ها بعد کل هاوکینز رو زیرورو کنه.

هنری کریل؛ پیش از اینکه وکنا باشد

قبل از این‌که اسم «وکنا» حتی توی دنیای سریال ترس بیاره، همه‌چیز از یه پسر لاغر، ساکت و عجیب شروع شد: هنری کریل. پسری که خیلیا فکر می‌کردن فقط کم‌حرفه یا خجالتیه، اما واقعیت اینه که از همون لحظه‌ای که پا گذاشت تو هاوکینز، یه سایه‌ی سنگین پشت سرش حرکت می‌کرد.

هنری همراه پدر و مادرش—ویکتور و ویرجینیا—و خواهر کوچیکش آلیس، از نوادا فرار کرده بودن. دنبال یه شروع تازه، یه زندگی معمولی. اما چیزی که هنری با خودش حمل می‌کرد، بزرگ‌تر از این بود که با جابه‌جایی حل بشه. قدرت‌هایی داشت که خودش هم درست نمی‌فهمید چی‌ان؛ یه ترکیب عجیب از حس‌کردن افکار بقیه، کنترل ذهن، و یه جرقه‌ی تاریک که هر لحظه می‌تونست شعله بکشه.

از بیرون، هنری یه بچه‌ی مودب و آرومه. اما درونش، انگار همیشه در حال جنگه؛ یه جور دوگانگی که دقیقاً شبیه نسخه‌ی انسانیِ «جکیل و هاید»ه. یه لحظه مهربون و منطقیه، لحظه‌ی بعد انگار خاموش می‌شه و جای خودش رو به یه چیزی دیگه می‌ده—یه چیزی که بیشتر شبیه سایه‌ست تا انسان.

نمایش خیلی قشنگ این تضاد رو نشون می‌ده. بازیِ لوئیز مک‌کارتی توی نقش هنری طوریه که هم‌زمان هم دلت براش می‌سوزه، هم ازش می‌ترسی. یه‌جور انسانیتی داره که دوست داری نجاتش بدی، اما زیر اون نگاه خالی، می‌فهمی یه چیز کنترل‌نشدنی خوابیده. لحظه‌هایی هست که هنری واقعاً تلاش می‌کنه «نرمال» باشه، دوست پیدا کنه، یا فقط یه زندگی ساده داشته باشه… ولی قدرت‌هاش مدام از در پشتی می‌زنن بیرون و می‌گن: «نه، تو قرار نیست معمولی باشی.»

تراژدی خانواده‌ی کریل هم دقیقاً از همین‌جا شروع می‌شه. ویرجینیا—مادر هنری—به‌وضوح می‌فهمه یه چیز تو پسرش طبیعی نیست و ترسش از کنترل خارج می‌شه. ویکتور—پدر خانواده—که خودش با PTSD دوران جنگ دست‌وپنجه نرم می‌کنه، نمی‌تونه باور کنه پسرش این‌قدر خطرناکه. فشار، ترس، انکار… همه‌چی دست‌به‌دست هم می‌ده تا اون اتفاق نهایی شکل بگیره.

قدرت‌های هنری هرچی جلوتر می‌ریم، تاریک‌تر می‌شن. کم‌کم می‌فهمیم این فقط یه قدرت ساده نیست؛ یه ارتباط عمیق با موجودی از دنیایی دیگهه—همون موجودی که بعدها با عنوان مایندفلیِر می‌شناسیمش. هنری تنها کسیه که می‌تونه این موجود رو «ببینه» و همین دیدن، کم‌کم تبدیل می‌شه به یک مسیر برگشت‌نداشت. سایه‌ها زیاد می‌شن، صداها قوی‌تر، و ذهن هنری جایی نیست که بشه اسم‌شو گذاشت امن.

این‌جوریه که مسیر تبدیل شدنش به وکنا شروع می‌شه. نه از یک لحظه‌ی بزرگ، بلکه از هزار لحظه‌ی کوچیک: نادیده‌گرفته‌شدن، ترس، فشار خانواده، قدرت‌هایی که رو‌به‌افزایشن، و صدایی که از یه جای دور—خیلی دور—هی نجوا می‌کنه:
«تو قرار نیست یکی از اونا باشی… تو قرار نیست مثل بقیه زندگی کنی.»

هنری کریل قبل از اینکه هیولا بشه، یه قربانی بود. قربانی شهری که نمی‌فهمیدش، قدرتی که نمی‌تونست کنترلش کنه، و دنیای موازی‌ای که کم‌کم ذهنش رو تصاحب کرد. و همین شروع، همون خطیه که اگه دنبال مرور گذشته‌ی وکنا باشی، باید ازش شروع کنی.

پتی و باب نیوبی؛ قلب احساسی نمایش

بین تمام تاریکی‌ها و عجایبی که کم‌کم دور هنری جمع می‌شن، دو تا شخصیت هستن که عملاً تبدیل می‌شن به نفسِ گرم نمایش: پتی و باب نیوبی. حضورشون مثل یک چراغ کوچیکه وسط فضای سنگین و ترسناک داستان. پتی، دخترکی که همیشه حس کرده یک جای زندگی‌اش خالیه و هیچ‌وقت عشق واقعی ندیده، اولین کسیه که به‌جای «عجیب‌بودن» هنری، تنهایی و زخم‌های پشت نگاهش رو می‌بینه. رابطه‌شون خیلی ساده، معصوم و کاملاً نوجوانانه شکل می‌گیره؛ دو نفر که هرکدوم از یک جایی شکسته‌ن و فکر می‌کنن شاید کنار هم دوباره بتونن شکل بگیرن. همین نگاه پتی به هنری، لحظه‌هایی از نمایش رو می‌سازه که مخاطب واقعاً یادش می‌ره این پسر بعدها تبدیل می‌شه به یکی از وحشتناک‌ترین موجودات دنیای استرینجر تینگز. از اون طرف، باب نیوبی—که ما نسخهٔ بزرگ‌سال و مهربونش رو تو سریال می‌شناسیم—اینجا یک نوجوان عجیب‌وغریب و عاشق تکنولوژیه که دائم در حال ساختن وسیله‌های عجیب و رادیوهای دست‌سازشه و معمولاً هم کسی جدّی نمی‌گیردش. ولی همون سادگی و قلب بزرگش باعث می‌شه وسط همهٔ اتفاقات سهم بزرگی در پیش‌برد رازها داشته باشه. هر دوشون با اینکه هیچ قدرت ماورایی ندارن، اما دقیقاً همون چیزهایی رو وارد داستان می‌کنن که آپساید داون ازش محرومه: امید، مهربونی و امکانِ دوباره آدم شدن. شاید برای همین هم سرنوشتشون انقدر روی تماشاگر می‌مونه، چون پتی و باب تنها آدم‌هایی‌ان که قبل از سقوط کامل هنری واقعاً می‌بیننش و بهش فرصت می‌دن؛ فرصتی که متأسفانه هیچ‌وقت کافی نمی‌شه.

دکتر برنر؛ نسخه‌ی ۱۹۵۹ پاپا

دکتر برنر توی نمایش دقیقاً همون آدمیه که همیشه حدس می‌زدیم پشت داستان‌های تاریک هاوکینز ایستاده؛ فقط جوون‌تر، بی‌پروا‌تر و تشنه‌تر از چیزی که تو سریال دیدیم. هنوز اون لبخند سرد، نگاه دقیق و صدای حساب‌شده رو داره، اما زیرش یه عطش عجیبه؛ عطش کشف قدرت‌هایی که هیچ‌کس تو دنیا نمی‌تونه توضیحش بده. وقتی اولین‌بار با هنری روبه‌رو می‌شه، اصلاً مهم نیست طرف مقابلش یه پسره‌ی گم‌گشته با روح زخمیه؛ برنر فقط «پتانسیل» می‌بینه، فقط آینده‌ای پر از امکان که می‌شه بهش شکل داد، کنترلش کرد و ازش برای چیزهای بزرگ‌تر استفاده کرد.

رابطه‌ی بین هنری و برنر دقیقاً از همین‌جا پیچیده می‌شه. از بیرون شاید شبیه رابطه‌ی دونفره‌ای باشه که یک طرف داره کمک می‌کنه طرف مقابل قدرت‌هاشو بفهمه، اما واقعیت خیلی تاریک‌تره. برنر اصلاً دنبال درمان نیست؛ دنبال کنترل و هدایت اون تاریکیه. هرچی هنری بیشتر می‌ترسه، برنر بیشتر سمتش می‌ره. هرچی هنری تلاش می‌کنه «نرمال» باشه، برنر بیشتر فشار میاره که این نرمال‌بودن رو کنار بذاره. انگار همیشه منتظر یه جرقه‌ست؛ همون لحظه‌ای که هنری دیگه مقاومت نکنه و خودش رو بسپاره به قدرتی که درونش جریان داره.

لحظه‌ای که بالاخره حقیقت قدرت هنری رو می‌بینه، همه‌چیز از کنترل خارج می‌شه. به‌جای این‌که بترسه یا جلوی فاجعه رو بگیره، هیجان‌زده می‌شه؛ انگار چیزی که سال‌ها دنبالش بوده بالاخره روبه‌روش ایستاده. از همون‌جا مشخص می‌شه برنر چقدر می‌تونه خطرناک باشه: آدمی که اخلاق و احساس براش تزئینیه، و علم و جاه‌طلبی براش قانون اصلی زندگی. وقتی می‌فهمه هنری ارتباطی عمیق با یک موجود ناشناخته از دنیایی دیگه داره، نه فقط عقب‌نشینی نمی‌کنه، بلکه برای اولین‌بار واقعاً باور می‌کنه که می‌شه این قدرت‌ها رو گرفت و برای نسل‌های بعد تکثیرش کرد.

این نسخه‌ی جوان برنر، نسخه‌ایه که پاپای سریال رو معنا می‌کنه. دیگه روشن می‌شه چرا در آینده با بچه‌های آزمایشگاه اون‌طور رفتار کرد، چرا هیچ‌وقت عذاب وجدان نداشت و چرا فکر می‌کرد داره «کار درست» رو انجام می‌ده. نمایش خیلی واضح نشون می‌ده که برنر از اول هم هیولا نبود؛ فقط کسی بود که فکر می‌کرد هدف آن‌قدر بزرگه که ارزش داره هرکسی—حتی یک بچه‌ی ترسیده مثل هنری—قربانی‌ش بشه. و همین طرز فکر، هم هنری رو نابود کرد و هم آینده‌ی هاوکینز رو.

جویس، هاپر و لانی

جویس مالدونادو توی نمایش همون‌قدر آتیش‌پاره‌ست که بعدها تو سریال می‌بینیم؛ فقط این‌بار نه درگیر گم‌شدن بچه و نبرد با هیولا، بلکه گرفتار روزمرگیِ هاوکینز و رویای فرار ازش. دختریه که عاشق تئاتره، دنبال یه آینده‌ی واقعی می‌گرده، و حاضر نیست خودش رو توی شهری دفن کنه که همه فقط براش نسخه‌ی «یه دختر خوب باش» می‌پیچن. به‌محض اینکه نمایش مدرسه شروع می‌شه، جویس با اون انرژی همیشگی‌ش وسط ماجراست: کارگردانی می‌کنه، دعوا می‌کنه، می‌خنده، رویا می‌بافه و دقیقاً همون حسی رو می‌ده که سال‌ها بعد تو سریال به‌خاطر اراده و سماجتش دوستش داریم.

هاپرِ نوجوان اما یه وضع دیگه‌ست؛ یه پسر کله‌شق که از بیرون قیافهٔ «به من نزدیک نشو» می‌گیره، ولی درونش پر از آشوب و تنهاییه. دائم دنبال راه فراره، دنبال یه جایی که احساس کنه دیده می‌شه، و بیشتر از هر چیزی از این‌که شبیه پدرش بشه می‌ترسه. این نسخه از هاپر هنوز پلیس نشده، هنوز دنیا رو تجربه نکرده، هنوز اون زخمای بزرگ رو برنداشته. اما روحش همونه: کسی که تهِ سخت‌گیری‌ها و خشونتش، یه قلب نجیب پنهون کرده. توی جریان مرگ حیونا، که کل بچه‌ها رو درگیر می‌کنه، هاپر اولش فقط دنبال جایزه و پول فراره، اما کم‌کم درگیر مسئله می‌شه؛ چون برعکس چیزی که نشون می‌ده، آدمیه که نمی‌تونه از کنار بی‌عدالتی راحت بگذره.

و می‌رسیم به لانی؛ کسی که سال‌ها بعد جویس ازش خاطرهٔ خوشی نداره. اما اینجا هنوز یه پسر دبیرستانیه، پرادعا، کمی بی‌ملاحظه و مدام در حال ژست گرفتن. رابطه‌ش با جویس در همین سن هم پرتنشه؛ نه سالمه نه عمیق، بیشتر شبیه تلاش‌های خام و نوجوانانه‌ایه برای کنترل کسی که هیچ‌وقت نمی‌شه کنترلش کرد. نمایش خیلی قشنگ نشون می‌ده که چرا جویس بعدها از این رابطه دل‌زده می‌شه، و حتی به شکل نامحسوسی روشن می‌کنه که چرا هاپر همیشه نگاهی متفاوت به جویس داره—نگاهی که خودش هم اون سن درست نمی‌فهمه.

ترکیب این سه نفر، در کنار هنری و پتی و بقیهٔ بچه‌ها، نمایش رو از یک داستان صرفاً ماورایی درمیاره و تبدیلش می‌کنه به روایتی نوجوانانه، پر از موقعیت‌هایی که هم بامزه‌ان، هم دردناک، هم آشنا. چون قبل از این‌که دموگورگن‌ها از سایه بیرون بیان و شهر رو تسخیر کنن، قبل از این‌که الون و قدرت‌هاش وارد بازی بشن، دنیاشون پر بود از آزمون‌های کوچیک: انتخاب، هویت، عشق‌های ناکامل، ترس از آینده، و جنگیدن برای پیدا کردن جای خودشون. نمایش خیلی نرم نشون می‌ده که همین انتخاب‌های ساده، همین درگیری‌های نوجوانانه، بعدها چطور شخصیت‌های سریال رو شکل می‌ده.

والدین آیندهٔ مایک، لوکاس، داستین و ادی

یکی از جذاب‌ترین اتفاق‌هایی که The First Shadow رقم می‌زنه، اینه که به‌جای معرفی شخصیت‌های جدید، برمی‌گرده سراغ همون آدم‌هایی که تو سریال همیشه در حاشیه بودن. آدم‌هایی که بعدها پدر و مادر مایک، لوکاس، داستین و حتی ادی مانسون می‌شن، اینجا هنوز نوجوانن؛ پر از شور، پر از حماقت‌های بامزه، پر از میل به دیده شدن و پر از اشتباهاتی که هیچ‌کدوم‌شون نمی‌دونن قرارِ سال‌ها بعد تبدیل بشه به انعکاس شخصیت بچه‌هاشون.

کارِن و تد، والدین آینده‌ی مایک ویلر، توی نمایش دقیقاً همون تصویری رو دارن که همیشه ازشون انتظار می‌رفت: دوتا نوجوان عاشق که انگار به‌جز خودشون هیچ‌چیز تو دنیا رو نمی‌بینن. کارن همون دختر پرانرژی و کمی رویاییه که تو سریال هم ردش رو می‌بینیم، و تد… خب، تد همون تدیه! کم‌حرف، خنثی، و انگار همیشه در حال نگاه کردن به دنیا از پشت یه شیشه‌ی کدر. اما نمایش یه چیز رو خوب نشون می‌ده: این دو نفر همیشه همین‌طور بودن، همیشه توی ارتباط عاطفی‌شون یه چیزی لق می‌زده. دقیقاً همون الگوی خانوادگی‌ای که بعدها تو رابطهٔ مایک با دنیا دیده می‌شه.

چارلز سینکلر و سو اندرسون—پدر و مادر آینده‌ی لوکاس و اِریکا—به‌مراتب شخصیت‌های برجسته‌تری توی نمایش دارن. چارلز یه پسر پرادعای بامزه‌ست که پشت هیاهوش یه ناامنی بزرگ قایمه، و سو دختریه که از همه چیز سریع‌تر می‌فهمه و از همه زرنگ‌تره. رابطه‌شون مثل رابطه‌ی چندتا بچهٔ بااستعداده که نمی‌دونن دوستن یا رقیب، اما این بین یه کشش پنهان هم هست که نمایش خیلی بی‌سر‌وصدا بهش اشاره می‌کنه. وقتی یادمون بیاد این‌ها پدر و مادر لوکاس و اِریکا می‌شن، تازه می‌فهمیم چرا هر دو بچه این‌قدر اعتماد‌به‌نفس و هوش اجتماعی دارن. انگار نسل قبل‌شون هم دقیقاً همین انرژی رو داشته.

داستین اما همیشه داستان خودش رو داره. والتر هندرسون و کلودیا یانت—پدر و مادر آینده‌اش—از عجیب‌ترین زوج‌های نمایش هستن. والتر یه جور حس عجیب غریب داره؛ نه ترسناک، ولی قطعاً کسی نیست که بخوای کنارش زیاد وقت بگذرونی. کلودیا هم دخترکیه که جامعه اسم «فریک» روش گذاشته؛ دختری که گربه‌اش پرنسر تنها کسیه که کاملاً قبولش داره. اما درست مثل داستین، توی این آشفتگی یه قلب مهربون و کنجکاو پنهانه. نمایش خیلی قشنگ نشون می‌ده که داستین این «عجیب اما دوست‌داشتنی بودن» رو از کجا به ارث برده.

و آخر از همه آلن مانسون؛ پدرِ ادی. این یکی رسماً هدیه‌ی نمایش به طرفدارهاست. آلن همون شورشگری، همان عشق به نمایش، همان انرژی «بذار دنیا فکر کنه من عجیبم» رو داره که بعدها تو شخصیت ادی منفجر می‌شه. آلن نوجوانی‌یه که انگار قرار نیست یه دقیقه آروم بگیره؛ همه‌چیز براش بزرگ و پرشور و دراماتیکه، و دقیقاً به همین دلیله که حتی درونی‌ترین لحظه‌های نمایش هم یه ردپای طنز و ترحم‌برانگیز بودن داره. وقتی به ادی فکر می‌کنی، می‌فهمی که این ژن‌های نمایشی و پر از شور دقیقاً از کجا اومده.

حضور این نسلِ والدین توی نمایش خیلی جالبه. انگار نمایش داره با زبان خیلی نرم می‌گه: «هیچکس تو هاوکینز اتفاقی اینطوری نشده.» هرکسی چیزی از بچگی، از رابطه‌ها، از شکست‌ها و از رویاهای نیمه‌کاره‌ش با خودش آورده و گذاشته وسط زندگی بچه‌هاش. و وقتی این نسل رو کنار هم می‌بینی، تازه معنا پیدا می‌کنه که چرا مایک، لوکاس، داستین و ادی تو سریال دقیقاً همون ترکیب خاصِ رفاقت، ناامنی، شجاعت و عجیب‌بودن رو دارن.

Upside Down به سبک تئاتر

نمایش The First Shadow دقیقاً جایی شگفت‌زده‌ات می‌کنه که توقعش رو نداری؛ وقتی یه سالن تئاتر معمولی تبدیل می‌شه به نسخه‌ای زنده از آپساید داون. نورپردازی طوری طراحی شده که با یک تغییر کوچک، حال‌و‌هوای دهه‌ی پنجاه ناگهان می‌لغزه سمت تاریکی. انگار تو هم همراه بازیگرها از دنیای واقعی وارد یه لایهٔ پنهان می‌شی؛ لایه‌ای که پر از سایه‌های لرزان و صداهای نامفهومه.

صدای محیط نقش بزرگ‌تری از چیزی داره که فکر می‌کنی. زمزمه‌ها از پشت سرت می‌آن، صدای کشیده‌شدن چیزی روی زمین از کنارت رد می‌شه و همین حس می‌ده که موجودات آپساید داون فقط روی صحنه نیستن؛ بین صندلی‌ها هم می‌چرخن. این حس ترس‌آلود بیشتر از هر جلوهٔ بصری می‌چسبه.

دموگورگن‌ها وقتی وارد می‌شن، نمایش یک مرحله دیگه جدی می‌شه. حرکات غیرطبیعی، سایه‌های بلند و ظاهرشدن‌های ناگهانی‌شون باعث می‌شه تماشاگر ناخودآگاه عقب بکشه. و البته حضور مایندفلیِر که اینجا نه یک جلوه‌ی دیجیتالی بلکه یک سازهٔ عظیم و ترسناک روی صحنه است، لحظه‌ایه که سالن را کاملاً تسخیر می‌کنه.

چیزی که این بخش‌ها را خاص می‌کنه اینه که صرفاً جلوه‌های ویژه نیستن؛ بخشی از داستان‌گویی‌ان. هر سایه و هر صدای عمیق، قدمی‌ست در تبدیل هنری به وکنا و ورود تدریجی تاریکی آپساید داون به زندگی آدم‌های عادی.

تم‌ها و پایان‌بندی؛ وقتی گذشتهٔ هنری راه آیندهٔ هاوکینز رو روشن می‌کنه

The First Shadow در ظاهر یه داستان ماوراییه، اما خیلی زود می‌فهمی همه‌چیزش دربارهٔ ترس، تنهایی و انتخاب‌های اشتباهیه که بچه‌ها رو به‌سمت مسیرهای غیرقابل‌برگشت می‌بره. رابطهٔ هنری و پتی شاید ساده به‌نظر بیاد، اما دقیقاً همون جاییه که نمایش سوال اصلی‌ش رو مطرح می‌کنه: «آیا عشق می‌تونه جلوی سقوط رو بگیره؟» جواب در مورد هنری متأسفانه واضحه؛ هرچی پتی سعی می‌کنه انسانیتش رو زنده نگه داره، اون سایهٔ تاریکِ درونش یه قدم جلوتره.

کنار این خط اصلی، نمایش خیلی نرم نشون می‌ده که جویس، هاپر، باب و بقیهٔ بچه‌های هاوکینز چطور وسط همین شلوغی دنبال هویت و آینده‌شون می‌گردن. رؤیاهای جویس، لج‌بازی‌های هاپر، مهربونی بی‌منتِ باب… همه‌شون همونی هستن که بعداً تو سریال می‌بینیم، فقط اینجا خام‌ترن و واقعی‌تر.

پایان نمایش وقتی می‌رسه که همه‌چیز از کنترل خارج شده. هنری بعد از فاجعه‌ای که برای پتی رقم می‌خوره، کاملاً سقوط می‌کنه و دوباره سر از آزمایشگاه در‌میاره؛ جایی که عملاً تبدیل می‌شه به پایهٔ اصلی پروژه‌ای که بعدها الون از دلش بیرون میاد. پتی زنده می‌مونه، جویس و هاپر هرکدوم وارد مسیرهای جداگانه می‌شن، و هنری… رسماً قدم می‌ذاره تو تاریکی.

حرف آخر

خب من تا اونجا که تونستم براتون این تئاتر رو خلاصه کردم، راستش من هفته‌ی پیش تو یوتیوب یه ویدیو از این تئاتر پیدا کردم؛ یه دوست عزیزی کل تئاتر رو طی یک حرکت خداپسندانه با یه کیفیت داغون ضبطش کرده بود و گذاشته بود تو یوتیوب. امروز که اومدم لینک رو براتون بذارم،که اگه دوست داشتید خودتون هم این تئاتر رو ببینید، دیدم به خاطر کپی‌رایت حذفش کردن. ولی خب حالا بازم میگردم و اگه پیدا کنم، حتماً براتون می‌ذارم که خودتون ببینید و نظر بدین.

Leave a comment