تو دنیای The Vampire Diaries، اگه بخوای یه اسم پیدا کنی که از همه ترسناکتر، محترمتر و تأثیرگذارتر باشه، بدون شک اون «مایکلسون»ه. همون خانوادهای که باعث شدن کلمهی «اورجینال» معنی تازهای پیدا کنه؛ اولین خونآشامها، اولین جادوگر، اولین هایبرید و بعدتر اولین تریبرید. هر جا ردّشون رو میگیری، یه رد خون، عشق، خیانت و قدرت هم کنارش هست.
همهچیز از تصمیم یه مادر (استر) شروع شد؛ تصمیمی که برای محافظت از بچههاش گرفت اما دنیا رو با یه کابوس ابدی روبهرو کرد. پدرشون (مایکل) شد شکارچی خونآشامها، و بچههاش هر کدوم با ویژگی خاص خودشون شدن افسانه. از الایجاهِ محترم و وفادار گرفته تا ربکا که فقط یه زندگی معمولی میخواست، از کولِ دردسرساز تا فینِ خسته از جاودانگی… و در مرکز این طوفان، نیکلاوس مایکلسون: هایبرید کاریزماتیک و بیرحمی که حتی دشمنهاش هم نمیتونن انکار کنن دوستش دارن.
توی این مقاله، قراره سراغ همهشون بریم از اولین قربانی تا آخرین وارث تا ببینیم چطور یه خانواده تبدیل شد به افسانهای که هنوزم هیچکس جرات مقابله باهاشون رو نداره.
شجرهنامهٔ مایکلسونها
والدین
استر مایکلسون

استر، همون جادوگریه که همهچیز ازش شروع شد. برای محافظت از خانوادهاش، طلسم جاودانگی رو ساخت و فرزندانش رو به اولین خونآشامهای دنیا تبدیل کرد، اما همین کار باعث شد خودش هم به دشمنشون تبدیل بشه. اون از روی عشق، خطایی مرتکب شد که نسلها بعد هنوز تاوانش داده میشه. استر همیشه بین دو نقش گیر کرده بود: مادرِ دلسوز و جادوگرِ قاتل. از مایکل فاصله گرفت چون عشق واقعیاش یه گرگینه بود، و همین راز باعث تولد کلاوس و شروع تمام دردسرها شد. بارها از مرگ برگشت، گاهی برای نجات بچهها، گاهی برای نابود کردنشون. استر در نهایت بیشتر از هرکسی نشون داد که عشق ابدی، همیشه نجاتبخش نیست گاهی فقط شکل جدیدی از نفرینه.
مایکل مایکلسون – شکارچی خونآشام

مایکل، پدر خانواده، یکی از ترسناکترین چهرههای کل این دنیاست. یه وایکینگ مغرور و جنگجو که حتی بعد از تبدیل شدنش، از خودش و بچههاش نفرت داشت. اون تنها خونآشامی بود که از خون همنوعهاش تغذیه میکرد، چون انسانها رو بیگناه میدونست. رابطهاش با کلاوس از اول بر پایهی نفرت ساخته شد؛ چون میدونست اون پسر خودش نیست. برای بقیهی بچهها هم پدری نبود، بیشتر یه سایهی ترسناک بود که با اسمش لرزه به تنشون میافتاد. در نهایت هم مثل خودش، با خشم و افتخار مرد در نبردی که هم پدرانه بود، هم شخصی. مایکل شاید پدری سنگدل بود، اما بدون اون، هیچ مایکلسونی به وجود نمیاومد.
فرزندان
فریا مایکلسون – خواهر جادوگر

فریا اولین فرزند خانوادهست، اما سالها از بقیه جدا بود و برای همین تو The Vampire Diaries ندیدیمش. از بچگی توسط خالش ربوده شد و دور از خانواده بزرگ شد؛ جایی که جادوگریش شکوفا شد و یاد گرفت چطور با مرگ و تاریکی کنار بیاد. وقتی بالاخره به جمع مایکلسونها برگشت، تبدیل شد به ستون جادویی خانواده کسی که بدونش خیلی از طلسمها و نجاتها ممکن نبود. فریا همیشه نقش ناجی رو داشت، حتی وقتی خودش در حال فروپاشی بود. از همه بیشتر از خانواده محافظت کرد، بیشترین درد رو کشید، و بارها حاضر شد خودش رو قربانی کنه تا اونها زنده بمونن. سرنوشتش مثل بقیه پر از خون و اشکه، اما فریا تنها عضویه که واقعاً تونست بین جادو و عشق تعادل پیدا کنه.
فین مایکلسون

فین، برادر بزرگتر و شاید تنها مایکلسونی بود که از جاودانگی بیزار بود. برخلاف بقیه، از خونآشام بودن شرم داشت و خودش رو نفرینشده میدونست. سالها بهدست کلاوس خنجر خورد و در تابوت موند تا بقیه نسلها رشد کنن. وقتی برگشت، فقط یه هدف داشت: تموم کردن کاری که مادرش شروع کرده بود نابود کردن همهی اوریجینالها. فین مثل سایهای از وجدان خانواده بود، کسی که نمیخواست خون جاودانگی توی رگش بمونه. با استر رابطهای نزدیک و فکری داشت، اما با خواهر و برادرهاش همیشه در جنگ بود. در نهایت هم با مرگی آرامتر از بقیه رفت، ولی ردش بهعنوان تنها مایکلسونی که واقعاً «مرگ رو انتخاب کرد» موندگار شد.
الایژا مایکلسون – شوالیهی همیشه و تا ابد

الایژا همون برادر کتوشلواری و خوشزبانیه که حتی وقتی دنیا در حال نابودیه، کتش چین نمیخوره. تو ظاهر یه دیپلمات نجیبه، اما زیر اون آرامش، یکی از خطرناکترین خونآشامهای دنیا پنهونه. الایژا بیش از حد به خانوادهش وفاداره یه وفاداری بیمارگونه که بارها باعث نابودی خودش شده. همیشه سعی کرد بین کلاوس و بقیه صلح برقرار کنه، اما بیشتر وقتها خودش اولین قربانی اون جنگها بود. با این حال، اخلاق، کنترل و عشق بیقید و شرطش به خانواده ازش یه نماد ساخت. سرنوشتش همونطور که باید بود: در کنار برادرش، با افتخار و اندوه، به پایان رسید مثل یه قهرمان تراژدی واقعی.
نیکلاوس «کلاوس» مایکلسون – نخستین هایبرید

کلاوس قلب و طوفان این خانوادهست. اولین هایبرید دنیا، ترکیبی از خونآشام و گرگینه، با قدرتی که هیچکس حریفش نیست. اون مغرور، بیرحم و در عین حال عمیقاً آسیبدیدهست. زندگی کلاوس پر از تضاد بود؛ از یه طرف تشنهی قدرت و سلطه، از طرف دیگه پر از نیاز به عشق و پذیرش. رابطهاش با هوپ، دخترش، اون روی پنهان وجودش رو نشون داد موجودی که بالاخره تونست برای کسی جز خودش فداکاری کنه. از نابودگر به پدرِ محافظ تبدیل شد. سرنوشتش هم در نهایت با همون عشق تموم شد؛ خودش رو قربانی کرد تا دخترش زنده بمونه. کلاوس شاید هیولا بود، ولی از نوعی که دنیا بدونش خالی و بیهیجان میشه.
کول مایکلسون – یاغیِ خوشمشرب

کول همیشه دردسرساز خانواده بود؛ اهل مهمونی، خشونت و شوخیهای تلخ. از جادو لذت میبرد و از قوانین متنفر بود. اما زیر اون رفتار بچهگانه، یه ذهن تیز و قلب مهربون پنهون بود. برخلاف بقیه، بیشتر دنبال لذت از زندگی جاودانه بود تا کنترلش. رابطهاش با داوینا باعث شد برای اولینبار رشد کنه و یاد بگیره عاشق بودن قویتر از جاودانگیه. تو مسیرش از یه شرور خودخواه به برادری وفادار تبدیل شد. کول از اون دسته شخصیتهاییه که همیشه باعث دردسر میشن، ولی تهش همه دلتنگش میشن.
ربکا مایکلسون

ربکا تنها دختر خانواده و یکی از احساسیترین اوریجینالهاست. همیشه بین عشق به برادراش و نفرت از نفرینی که مادرش بهش داده در نوسان بود. از جاودانگی خسته بود و تنها آرزوش داشتن یه زندگی عادی و خانوادهای واقعی بود. با اینکه قدرت زیادی داشت، ضعفش قلبش بود همیشه دنبال عشق، حتی وقتی بارها خیانت دید. رابطهاش با کلاوس هم پر از عشق و خشم بود؛ ازش متنفر بود ولی نمیتونست ترکش کنه. در نهایت، با اراده خودش از دنیای جاودانه فاصله گرفت و برای اولینبار طعم آزادی رو چشید. ربکا شاید ضعیفتر از بقیه بهنظر میرسید، ولی اون تنها کسی بود که تونست رویای انسانبودن رو زنده نگه داره.
هنریک مایکلسون

هنریک کوچکترین عضو خانواده و آغازگر کل داستانه. اون هنوز انسان بود که توسط یه گرگینه کشته شد مرگی که مادرش رو به سمت ساخت طلسم جاودانگی برد. با اینکه توی سریال فقط در فلشبکها دیده میشه، ولی مرگش مثل جرقهای بود که آتیش مایکلسونها رو روشن کرد. حضور کوتاه ولی اثرگذارش یادآوریه از اینکه همهچیز از یه عشق مادرانه شروع شد… و با یه خون بیگناه، دنیا برای همیشه عوض شد.
باقی اعضای خانواده
مارسل جرارد – پسرخواندهی مایکلسونها

مارسل یه خونآشام معمولی نبود؛ اون پسرخواندهی خود کلاوس بود، بچهای که از خیابون نجاتش داد و تربیتش کرد. بزرگ شد بین هیولاها، ولی یاد گرفت خودش بشه سلطانشون. مارسل هم عاشق بود، هم مغرور، هم تشنهی قدرت یه نسخهی انسانیتر از خود کلاوس. رابطهش با ربکا و درگیری قدیمیاش با کلاوس، از بزرگترین خطهای احساسی The Originals بود. اون نماد نسلیه که از سایهی مایکلسونها بیرون اومد و یاد گرفت روی پای خودش بایسته. هرچند همیشه یه چیزی از اون خانواده تو خونش موند؛ نه از جنس جادو، از جنس عشق و زخم.
هیلی مارشال

هیلی یه گرگینهی سرسخت بود که سرنوشتش به طرز عجیبی با مایکلسونها گره خورد. وقتی فهمید بارداره، همه شوکه شدن دختر یه گرگینه و پدر یه هایبرید! اما اون بچه (هوپ) قرار بود افسانه رو تغییر بده. هیلی با اینکه از بیرون مثل یه جنگجو بود، درونش پر از احساس و وفاداری بود. همیشه بین وظیفه و دلش گیر کرد، مخصوصاً در برابر کلاوس. عشقش به دخترش اونقدر خالص بود که بارها خودش رو سپر کرد تا هوپ زنده بمونه. سرنوشتش غمانگیز تموم شد، ولی حضورش همیشه مثل حلقهای بود که گرگینهها، خونآشامها و جادوگرا رو به هم وصل کرد.
هوپ مایکلسون – تریبرید جاودانه

هوپ، نتیجهی تمام نفرینها و معجزههاست. اولین تریبرید دنیا؛ هم خونآشام، هم گرگینه، هم جادوگر. از لحظهی تولدش، دنیا تغییر کرد. توی رگهاش خونِ کلاوس میجوشید و روحِ هیلی نفس میکشید. هوپ ترکیب قدرت و احساسه دختری که درگیر میراثی سنگینتر از سنشه. از کودکی هدف دشمنان زیادی بود، اما همیشه قویتر از انتظار ظاهر شد. در Legacies، هوپ همون جایی رو گرفت که پدرش رها کرد: محافظ بین دنیاهای تاریک و روشن. اون تنها مایکلسونیه که نه فقط گذشته رو به دوش میکشه، بلکه آینده رو هم میسازه.
کیلین

کیلین یه گرگینهی شجاعه که از دل جنگها بیرون اومد و تبدیل شد به پناهگاه احساسی فریا. برخلاف بیشتر کاراکترهای خشن این دنیا، کیلین نماد آرامش و تعادله کسی که به فریا یاد داد چطور عشق رو بالاتر از وظیفه بذاره. رابطهشون ساده نبود، پر از خطر و از دست دادن، اما عشقشون از معدود چیزهایی بود که در دنیای خون و جادو واقعی موند. در نهایت، کیلین تنها کسی بود که تونست فریا رو از دور باطل فداکاری نجات بده و بهش یاد بده جاودانگی بدون عشق، فقط یه زندانه.
داوینا کلیر–مایکلسون

داوینا همون جادوگر نوجوانیه که اول تو The Originals بهعنوان یه قربانی ظاهر شد، اما خیلی زود خودش شد یکی از خطرناکترین نیروهای جادویی نیواورلئان. با اینکه اول از مایکلسونها متنفر بود، عشقش به کول ورق رو برگردوند. باهوش، لجباز، و فوقالعاده مستقل بود هیچوقت اجازه نداد کسی ازش استفاده کنه، حتی خودشون. بعد از ازدواج با کول، لقب مایکلسون رو گرفت، اما هنوزم قلبش از جادو و خشم زندهست. داوینا یادآور اینه که در دنیای مایکلسونها، عشق همیشه با قدرت یکیه و هیچ جادویی قویتر از اون نیست.
قدرت در برابر اخلاق؛ مایکلسونها هیولا یا نگهبان؟
خانوادهی مایکلسون همیشه روی مرز باریکی بین نجاتدهنده و نابودگر حرکت کردهان. قدرتشون بینهایت بود، ولی همین قدرت باعث شد تصمیمهاشون همیشه خاکستری باشه. وقتی کلاوس یه شهر رو برای نجات خانوادهاش نابود میکرد یا وقتی الایژا به خاطر قول «همیشه و تا ابد» مجبور میشد عزیزش رو قربانی کنه، سؤال اصلی همیشه یکی بود: آیا اینها هیولان یا فقط نگهبانهایی که اشتباههای انسانی دارن؟
مایکلسونها هم شرّ بودن، هم لازم. بدون خشونتشون، تعادل دنیای ماورایی از بین میرفت؛ اما هر بار که از حد گذشتن، خودشون هم یه تیکه از روحشون رو از دست دادن.
پیامدهای مرگ اوریجینالها

مرگ یکی از اعضای اصلی خانواده فقط یه قتل نبود یه فاجعهی جهانی بود. چون هر خونآشامی که از نسل اون اوریجینال ساخته شده بود، همزمان از بین میرفت. همین موضوع باعث شد زندگی هر کدوم از مایکلسونها تبدیل بشه به گروگان اخلاقی بقیه. نمیشد نابودشون کرد، چون باهاشون هزاران بیگناه هم میمردن. نمیشد رهاشون کرد، چون هر بار بازمیگشتن و همهچیز رو به خون میکشیدن. برای همین تصمیمهاشون همیشه بین حفظ تعادل و قربانی کردن آزادی بود.
خط زمانی خانواده از TVD تا The Originals و Legacies
مایکلسونها اولینبار در فصل دوم The Vampire Diaries معرفی شدن، وقتی کلاوس از سایه بیرون اومد و با ورودش مفهوم «اوریجینال» رو به دنیا نشوند. بعد در فصل سوم، با حضور الایژا، ربکا و استر، خانواده کامل شد و ریشههای اسطورهای خونآشامها آشکار شد.
با شروع The Originals، مرکز قصه از میستیک فالز به نیواورلئان رفت شهری که خودش با خون این خانواده ساخته شده بود. اونجا، گذشتهی تاریکشون، دشمنهای قدیمی و عشقهای گمشده همه دوباره زنده شدن. سریال در پنج فصل، از خاندان وحشی به خانوادهای رسید که برای اولینبار عشق رو بالاتر از جاودانگی گذاشت.
بعدتر، Legacies با هوپ مایکلسون مسیر رو ادامه داد؛ دختری که میراث پدر و مادرش رو به دوش کشید و نشون داد جاودانگی وقتی معنا داره که برای محافظت از دیگران استفاده بشه، نه برای سلطه.
از مرگ هنریک تا فداکاری کلاوس، از سقوط تا رستگاری، خط داستانی مایکلسونها مثل یه دایرهست هر بار از خون شروع میشه، ولی تهش به عشق میرسه.
حرف آخر
خانوادهی مایکلسون فقط مجموعهای از خونآشامها و جادوگرها نیست؛ خلاصهی تمام تضادهای دنیای The Vampire Diariesـه. اونها نشون دادن جاودانگی همیشه هدیه نیست، گاهی نفرینیه که فقط عشق میتونه معنیش کنه. بین تمام جنگها و خیانتها، یه چیز هیچوقت تغییر نکرد: پیوندی که با جملهی سادهی «Always and Forever» تعریف میشه.
مایکلسونها قهرمان نیستن، ولی ضدقهرمانهایی هستن که دنیای TVD بدونشون معنایی نداره. اونا ثابت کردن حتی تو تاریکی مطلق، هنوز میتونی از خانواده حرف بزنی، حتی وقتی خودت هیولایی. آخرش همونطور که باید، با فداکاری تموم شد کلاوس و الایجاه در کنار هم، با قلبهایی که هنوز میتپید، حتی اگه خونشون متوقف شده بود.
میراث مایکلسونها هنوز زندهست: در هوپ، در نیواورلئان، و در هر بینندهای که یادش نمیره بعضی عشقها حتی از مرگ هم قویترن.

