Skip to content Skip to sidebar Skip to footer

سرنوشت شخصیت‌های کمتر شناخته‌شده در دنیای هری پاتر

وقتی از دنیای هری پاتر حرف می‌زنیم، ناخودآگاه ذهنمون می‌ره سمت همون شخصیت‌های اصلی: هری، هرمیون، رون و حتی ولدمورت. توی ویدیوهای قبلی هم دقیقاً همین مسیر رو رفتیم و به سراغ قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌های بزرگ رفتیم تا ببینیم بعد از نبرد هاگوارتز چه سرنوشتی در انتظارشون بوده. اما حقیقت اینه که دنیای رولینگ فقط به چند اسم خلاصه نمی‌شه.
توی این جهان پر از جادو و راز، شخصیت‌های زیادی بودن که شاید حضورشون پررنگ نبوده، اما بی‌تأثیر هم نبودن. بعضیاشون حتی در لحظه‌های کلیدی داستان نقشی حیاتی داشتن، ولی بعد از پایان جنگ، دیگه خبری ازشون نمی‌شنویم. رولینگ هم یا سکوت کرده، یا فقط تیکه‌هایی مبهم و نصفه‌نیمه از آینده‌شون به جا گذاشته.

این ابهام باعث شده سال‌ها بعد از انتشار کتاب‌ها، طرفدارا همچنان درباره‌ی سرنوشت این آدم‌ها حدس و گمان بزنن. بعضی تئوری‌هاشون ترسناک و تاریکه، بعضیا امیدوارکننده، اما چیزی که قطعی می‌دونیم اینه: همه چیز برای همه روشن نشده.

پس توی این قسمت قراره بریم سراغ همین چهره‌های کمتر پرداخته‌شده. آدم‌هایی که شاید فراموش شدن، شاید پشت پرده موندن، یا شاید عمداً برای همیشه توی سایه گذاشته شدن. از ریتا اسکیتر و قلم زهرآلودش گرفته تا چارلی ویزلی ماجراجو، هر کدومشون داستانی دارن که شنیدنش خالی از لطف نیست.

ریتا اسکیتر

ریتا اسکیتر یکی از اون شخصیت‌هاییه که هر وقت اسمش میاد، همه یاد شایعه، دروغ و تیترهای زرد می‌افتن. خبرنگاری که قلمش از هر طلسمی سمی‌تر بود و هیچ ابایی از نابود کردن آبروی دیگران نداشت.

اولین بار در جریان مسابقات سه جادوگر حسابی خودش رو نشون داد. با استفاده از قلم جادویی‌اش – همون Quick Quotes Quill – داستان‌ها و مصاحبه‌هایی نوشت که بیشتر شبیه افسانه‌های تحریف‌شده بودن تا گزارش واقعی. هدفش ساده بود: هر جا جنجال باشه، ریتا هم هست. از هری و هرمیون گرفته تا هر کسی که اسمش بتونه فروش روزنامه رو بالا ببره.

ماجرای بزرگ بعدی، مرگ دامبلدور بود. درست در همون روزهایی که همه در شوک بودن، ریتا فرصت رو غنیمت شمرد و کتاب زندگی و دروغ‌های آلبوس دامبلدور رو نوشت. کتابی پر از تحریف و اغراق که هدفش بیشتر از حقیقت‌گویی، خراب کردن تصویر قهرمان‌ها بود.

سال‌ها بعد هم دست از عادت قدیمیش برنداشت. توی جام جهانی کوییدیچ ۲۰۱۴ دوباره ظاهر شد و این بار نه‌تنها هری، رون و هرمیون رو هدف گرفت، بلکه حتی به سراغ بچه‌های اون‌ها در هاگوارتز هم رفت و با لحنی تمسخرآمیز درباره‌شون نوشت. انگار گذر زمان فقط زبونش رو تیزتر کرده بود.

نکته‌ی جالب اینجاست که ریتا هیچ‌وقت به خاطر کارهاش مجازات نشد. چون بیشتر وقت‌ها کارهاش غیر اخلاقی بودن، نه غیرقانونی. همین باعث شد همیشه در حاشیه بمونه؛ منفور، اما آزاد.

در نهایت، ریتا اسکیتر به‌عنوان یه لکه‌ی ننگ در تاریخ روزنامه‌نگاری جادویی موندگار شد. زنی که جنگ رو نه با شجاعت، بلکه با فرصت‌طلبی پشت سر گذاشت و نشون داد شایعه‌پراکنی متأسفانه هیچ‌وقت از مد نمی‌افته.

آرابلا فیگ

آرابلا فیگ در نگاه اول چیزی بیشتر از یک همسایه‌ی عجیب و کمی ترسناک برای هری نبود. پیرزنی که همیشه بوی کلم می‌داد، اطرافش پر از گربه بود و هر وقت هری به خونه‌اش می‌رفت، تنها سرگرمیش نگاه کردن به آلبوم عکس‌های پر از گربه‌های خسته‌کننده بود. برای هری نوجوان، دیدن خانم فیگ یعنی یک روز کسل‌کننده.

اما پشت این ظاهر ساده و عجیب، حقیقتی بزرگ پنهان شده بود. فیگ در واقع یک اسکوئیب بود؛ یعنی کسی که در خانواده‌ی جادوگر به دنیا میاد، اما توانایی استفاده از جادو رو نداره. درست همون ویژگی‌ای که باعث می‌شد هیچ‌وقت به چشم کسی نیاد، همون چیزی بود که دامبلدور رو متقاعد کرد می‌تونه بهترین مراقب مخفی برای هری باشه.

او به دستور مستقیم دامبلدور در پریوت درایو زندگی می‌کرد و سال‌ها بدون اینکه هری بدونه، نگهبان خاموشش بود. وقتی بقیه‌ی محفل ققنوس در خط مقدم می‌جنگیدن، فیگ از پشت پرده‌ی تورهای قلاب‌باف و گربه‌هاش، مراقب پسری بود که قرار بود سرنوشت دنیای جادوگری رو عوض کنه.

بعد از سقوط ولدمورت، برخلاف خیلی از شخصیت‌ها که سرنوشت‌شون با جنگ گره خورد و یا درگیر سیاست و محاکمه‌ها شدن، فیگ به زندگی آرام خودش برگشت. دیگه لازم نبود نقش دیده‌بان مخفی رو بازی کنه و می‌تونست بالاخره فقط همون زن پیرِ گربه‌دوست باشه که دوست داشت.

سرنوشت آرابلا فیگ شاید پر از هیجان و قهرمانی آشکار نباشه، اما ارزشش کمتر از بقیه نیست. او نمونه‌ای از همون قهرمان‌های خاموشه؛ کسانی که هیچ‌وقت در مرکز توجه نیستن، اما اگر نباشن، قهرمان‌های بزرگ‌تر هم نمی‌تونن راهشون رو ادامه بدن.

فنریر گری‌بک

فنریر گری‌بک از همون ابتدا با مرگ‌خوارهای معمولی فرق داشت. اون نه نقاب مرگ‌خوارها رو به صورت می‌زد، نه به خاطر ایدئولوژی خالص‌گرایی خون جذب ولدمورت شد. گری‌بک یک هیولا بود؛ گرگینه‌ای که از نفرینش لذت می‌برد و عمداً کودکان رو در شب‌های ماه کامل شکار می‌کرد تا تعداد بیشتری از هم‌نوعان وحشی خودش رو به وجود بیاره. هم‌پیمان ولدمورت شد، چون ارباب تاریکی وعده‌ی دنیایی رو می‌داد که در اون هیولاها بالاتر از آدم‌های عادی قرار می‌گرفتن.

در جریان جنگ دوم جادوگران، گری‌بک به یکی از وحشتناک‌ترین سلاح‌های ولدمورت تبدیل شد. خاطره‌ی حمله‌ی او به بیل ویزلی و زخمی‌کردنش بدون تبدیل کامل، تا همیشه با خانواده‌ی ویزلی موندگار شد. او نه فقط دشمنان، بلکه هر انسانی رو که دم دستش بود، طعمه‌ی مناسبی می‌دید.

در نبرد هاگوارتز، با خشونتی حیوانی جنگید. حمله‌اش به لاوندر براون هنوز یکی از صحنه‌های مبهم و تلخ داستانه؛ زنده موند یا نه؟ هیچ‌وقت جواب قطعی داده نشد. در نهایت، گری‌بک با تلاش مشترک رون، نویل و ورد قدرتمند پروفسور فلیت‌ویک از پا درآمد، اما نکته اینجاست: کشته نشد.

اینجا همون جاییه که سرنوشتش در پرده‌ای از ابهام فرو می‌ره. رولینگ هیچ توضیح مستقیمی درباره‌ی بعد از جنگ گری‌بک نداده. به احتمال زیاد وزارتخانه‌ی جدید، که خیلی زود دست به پاکسازی و دستگیری حامیان ولدمورت زد، او رو هم به آزکابان فرستاده. با توجه به جنایاتش، هیچ راهی برای دفاع یا فرار قانونی وجود نداشت.

اما بعضی طرفدارها تئوری دیگه‌ای دارن: شاید گری‌بک توی آشوب پایان جنگ فرار کرده، به اروپا گریخته و دوباره بین گرگینه‌ها پنهان شده. تصور اینکه او مشغول ساختن ارتشی از گرگینه‌های جوان باشه و هنوز در سایه‌ها منتظر فرصته، سناریویی ترسناک و البته باورپذیره.

به هر حال، چه پشت میله‌های آزکابان پوسیده باشه و چه در جنگل‌های تاریک اروپا پرسه بزنه، یک چیز روشنه: گری‌بک همیشه نمادی از تاریکی بی‌مهار باقی می‌مونه. هیولایی که حتی در دنیای جادوگران هم مرزی برای شرارتش وجود نداشت.

چارلی ویزلی

از بین همه‌ی اعضای پرجمعیت خانواده‌ی ویزلی، چارلی شاید کم‌حاشیه‌ترین باشه، اما همین کم‌حاشیه بودن باعث جذابیتشه. اون از همون نوجوانی نشون داد با بقیه‌ی برادرها فرق داره. در حالی که بیل دنبال سفر و کار بانکی شد، پرسی درگیر سیاست و وزارتخونه بود، و فرد و جرج به دنیای شوخی و خنده پناه بردن، چارلی دلش رو به موجوداتی سپرد که خیلی‌ها حتی جرات نزدیک شدن بهشون رو ندارن: اژدهاها.

وقتی هری برای اولین بار اسمش رو می‌شنوه، چارلی دیگه فارغ‌التحصیل هاگوارتزه و توی رومانی کار می‌کنه. اونجا خودش رو وقف نگهداری و تحقیق روی اژدهاها کرده، موجوداتی که برای بیشتر جادوگرها فقط دردسرن، اما برای چارلی شور زندگی‌ان.

با شروع جنگ دوم جادوگران، چارلی هم مثل بقیه‌ی خانواده‌اش کنار محفل ققنوس ایستاد. اون حتی گروهی از جادوگران خارجی رو برای نبرد هاگوارتز آورد. هرچند سرنوشت تلخ خانواده گریبانش رو هم گرفت و مرگ فرد یکی از بزرگ‌ترین داغ‌های زندگی‌اش شد.

بعد از پایان جنگ، خیلی‌ها از ویزلی‌ها دنبال زندگی خانوادگی و شغل‌های روتین رفتن، اما چارلی راه خودش رو ادامه داد. برگشت به رومانی و دوباره در کنار اژدهاها زندگی کرد. رولینگ تأکید کرده که اون هرگز ازدواج نکرد و بچه‌دار نشد، چون عشق واقعی‌اش همیشه همین موجودات عظیم و خطرناک بودن.

با این حال، چارلی هیچ‌وقت از خانواده جدا نشد. برای دورهمی‌های بزرگ به Burrow برمی‌گشت، قصه‌های ماجراجویانه از اژدهاها تعریف می‌کرد و برای بچه‌های نسل بعدی، همون عموی خفن و ماجراجویی بود که همه دوست داشتن کنارش بشینن.

عمه مارج

مارج درسلی، خواهر ورنون، یکی از اون شخصیت‌هایی بود که با حضور کوتاهش هم تونست نفرت عجیبی به دل طرفدارها بندازه. زنی پرخاشگر، عاشق بولداگ‌ها و شیفته‌ی دادلی. برای مارج، هری فقط موجودی «غیرعادی» بود که باید تحقیر می‌شد.

در «زندانی آزکابان»، وقتی به خانه‌ی درسلی‌ها اومد و شروع به توهین به پدر و مادر هری کرد، جرقه زد. هری که دیگه نمی‌تونست طاقت بیاره، به طور ناخودآگاه جادویی اجرا کرد و مارج مثل یک بادکنک عظیم به هوا رفت! صحنه‌ای که هنوز یکی از خاطره‌انگیزترین لحظات طنز تلخ دنیای هری پاتره.

البته این ماجرا خیلی زود جمع شد. تیم “برگشت‌دهنده‌ی جادوی ناخواسته” از وزارتخونه رسیدن، مارج رو به حالت عادی برگردوندن، خونه‌ی درسلی‌ها رو ترمیم کردن و برای اینکه هیچ‌وقت متوجه نشه چه اتفاقی افتاده، خاطراتش رو پاک کردن. برای خودش، اون سفر به‌ظاهر فقط یک دیدار عادی با ورنون بود.

رولینگ دیگه هیچ‌وقت سراغش نرفت. بر خلاف خیلی‌ها که جنگ و تغییرات دنیای جادو سرنوشتشون رو زیر و رو کرد، مارج احتمالاً بدون اینکه حتی بفهمه چه ماجراهایی جریان داشته، بقیه‌ی عمرش رو مثل قبل گذروند: پرورش بولداگ‌ها، ستایش دادلی و غر زدن درباره‌ی «عجیب بودن» هری.

حرف آخر

دنیای هری پاتر پر از شخصیت‌های ریز و درشتیه که هر کدومشون می‌تونستن داستانی جدا برای خودشون داشته باشن. بعضیا مثل هری و ولدمورت در مرکز همه‌چیز بودن، اما خیلی‌های دیگه توی حاشیه موندن؛ حاشیه‌ای که بدون اون، اصل داستان شکل نمی‌گرفت.

ریتـا اسکیتر با قلم زهرآگینش یادمون می‌اندازه که شایعه همیشه زنده می‌مونه.
آرابلا فیگ نشون می‌ده قهرمان بودن همیشه به معنای حضور در خط مقدم نیست.
فنریر گری‌بک ثابت می‌کنه شرارت گاهی حتی از ولدمورت هم بی‌رحم‌تره.
چارلی ویزلی تصویر کسیه که دنبال راه خودش رفت، حتی اگه متفاوت بود.
و مارج درسلی، نمونه‌ی آدم‌هایی که بدون اینکه بفهمن، کنار دنیای جادو فقط گذشتن.

این‌ها همه نشونه‌ایه از غنی بودن جهان رولینگه؛ جهانی که حتی شخصیت‌های فرعی و به‌ظاهر بی‌اهمیت هم ردپایی از خودشون می‌ذارن. شاید همین ریزه‌کاری‌هاست که باعث شده دنیای هری پاتر هنوز بعد از سال‌ها زنده باشه و ما همچنان دربارش حرف بزنیم.

Leave a comment