Skip to content Skip to sidebar Skip to footer

دیزنی در برابر جیبلی: دو نگاه کاملاً متفاوت به شرارت و مفهوم “ویلن”

ویلن‌های دیزنی از اون چیزاست که باهاشون بزرگ شدیم؛ هم می‌ترسیدیم، هم حال می‌کردیم، هم ته دل‌مون می‌خواست آخرش حقشون کف دستشون گذاشته بشه. اما اون‌ور ماجرا، جیبلیه. استودیویی که کلاً یه جور دیگه با مفهوم «شرارت» برخورد می‌کنه؛ طوری که یه‌هو وسط داستان می‌مونی که اصلاً این آدم بده‌ست؟ یا فقط گیر دنیای خودش افتاده؟

واقعیتش اینه که این دو استودیو فقط ویلن‌هاشون فرق نمی‌کنه؛ نگاه‌شون به “شر” و “اخلاق” از ریشه با هم متفاوته. همین هم باعث می‌شه تجربه‌ای که از دیدن داستان‌هاشون می‌گیری زمین تا آسمون فرق داشته باشه. یکی می‌گه بدی باید شکست بخوره تا جهان درست بشه؛ یکی دیگه می‌گه شاید بدی فقط دردیه که شنیده نشده.

و سؤال اصلی اینجاست:
کدومشون ویلن‌های بهتری می‌سازن؟
و مهم‌تر از اون… این نگاه‌ها چطور ذهن ما رو درباره اخلاق، بخشش و معنی واقعی «بد بودن» تغییر می‌ده؟

فلسفه دیزنی درباره شرارت

وقتی دیزنی می‌ره سراغ «شرور» داستان، از همون اول تکلیف رو مشخص می‌کنه. شرارت توی دنیای دیزنی یک چیز بیرونیه؛ چیزی که شکل و شمایل داره، صدا داره، و جوری طراحی شده که حتی قبل از اینکه شخصیت یک کلمه حرف بزنه، می‌فهمی باید ازش فاصله بگیری. ویلن‌ها اغراق‌شده‌ان و بی‌پرده وارد داستان می‌شن و از همون لحظه‌ی ورود معلومه مسیرشون به سمت سقوط می‌ره. این انتخاب کاملاً عمدیه، چون دیزنی می‌خواد داستانش شفاف و ساده پیش بره؛ قهرمان، قهرمان بمونه و ضدقهرمان هم دقیقاً همون ضدقهرمانی باشه که قرار شکست بخوره.

کل منطق قصه‌گویی دیزنی همین قدر واضحه. قصه قرار نیست بخش خاکستری داشته باشه ، نمی‌خواد توی ذهن مخاطب سوال درست کنه. قرار نیست بگی «شاید حق داشت»، قرار نیست دنبال لایه‌های پیچیده بگردی. دنیاش یک قانون ثابت داره: خوب و بد باید از هم جدا باشن. همین باعث می‌شه وقتی ویلن وارد می‌شه، حسش رو از همون اول بگیری و نیازی به تحلیل اضافه نداشته باشی.

این مدل ساختار باعث می‌شه پایان داستان همیشه بر پایهٔ همون حس آشنای «بالاخره حقش رو گذاشت کف دستش» بسته بشه. دیزنی عمداً می‌خواد مخاطبش بدون هیچ زحمت ذهنی، بدون پیچیدگی اخلاقی، برسه به همون رضایت نهایی؛ جایی که نظم دنیا دوباره برقرار می‌شه و قهرمان سر جاش می‌ایسته. شرارت در این جهان نه قابل‌درکه، نه قرارِ توضیح داده بشه؛ فقط وجود داره تا شکست بخوره و قصه به شکل تمیز بسته بشه.

مثال‌ها:

اسکار (شیرشاه):

اسکار یک نمونه کامل از شروریه که هیچ جای بحثی نمی‌گذاره؛ حسادت و جاه‌طلبی‌اش انقدر رو و بی‌بهونه‌ست که یک لحظه هم حس نمی‌کنی شاید حرفی برای گفتن داشته باشه و همین وضوح باعث می‌شه سقوطش هم دقیقاً همون چیزی باشه که انتظارش رو داری.

گستون:

گستون از اون مدل آدمایه که ترسش از فانتزی نمیاد، از زندگی واقعی میاد؛ اول با ژست و ظاهر و اعتمادبه‌نفس الکی وارد می‌شه و بعد از یک «نه» خوردن، کم‌کم همون ظاهر بی‌خطر تبدیل به یک تهدید واقعی می‌شه و این دقیقاً همون چیزیه که شخصیتش رو ترسناک می‌کنه.

فِرولو:

فِرولو شرارتیه که از باورهای خودش قدرت می‌گیره؛ آدمیه که فکر می‌کنه هر کاری که می‌کنه درسته و همین ذهنیت غلط، رفتارش رو خیلی خطرناک‌تر از هر ضدقهرمان تخیلی می‌کنه چون واقعاً شبیه آدم‌هایی‌ه که توی دنیای واقعی می‌بینیم.

ملفیسنت (نسخه کلاسیک):

ملفیسنت کلاسیک بیشتر شبیه یک تصویر ثابت از خشم و انتقامه تا یک شخصیت معمولی؛ طراحی و حضورش خودش همه‌چیز رو توضیح می‌ده و اصلاً نیازی به پیچیدگی نداره، همون لحظهٔ اول تکلیفش رو روشن می‌کنه.

ویژگی مشترک ویلن‌های دیزنی:

• سریع شناخته می‌شن، یعنی از همون لحظهٔ اول معلومه با چه مدلی طرفیم و قرار نیست لازم باشه حدس بزنیم نیتشون چیه.
• پیچیدگی شخصیتی ندارن و قصه هم اصلاً نمی‌خواد براشون لایه‌سازی کنه؛ قرار نیست درباره‌شون سوال ایجاد بشه.
• هیچ تحول جدی‌ای براشون تعریف نمی‌شه، چون قرار نیست تغییر کنن یا چیزی رو بفهمن.
• و در نهایت هم داستان همیشه با شکست قطعی‌شون بسته می‌شه، انگار این پایان از اول براشون نوشته شده بود.

فلسفه پشت ماجرا:

پشت این مدل روایت یک منطق کاملاً غربی و دوتایی از خیر و شر خوابیده؛ دنیایی که توش بدی یک نیروی مشخص و خارجی‌ه و تنها راه درست هم اینه که شکستش بدی تا همه‌چیز برگرده سر جای خودش. پیام نهایی هم همیشه همینه: «شر رو باید زد کنار تا نظم دنیا درست بمونه.»

محدودیت نگاه دیزنی

سادگی‌ای که دیزنی توی ساختن شرورها بهش تکیه می‌کنه جذابه و قصه رو راحت جلو می‌بره، اما همین سادگی یک هزینه هم داره؛ چون ویلن عملاً تغییر نمی‌کنه، مسیرش ثابت می‌مونه و هیچ‌وقت هم قرار نیست چیزی در خودش ببیند یا آینهٔ شخصیت قهرمان بشه. مخاطب هم هیچ‌وقت دعوت نمی‌شه ریشه‌های رفتارش رو بفهمه یا لحظه‌ای باهاش همذات‌پنداری کنه، چون قصه اصلاً همچین مجالی براش نمی‌ذاره. با این حال همین مدل برای قصه‌گویی کودکانه فوق‌العاده جواب می‌ده؛ همه‌چیز واضح و احساسی پیش می‌ره و روایت سرراست می‌مونه، چیزی که دیزنی همیشه دقیقاً همون رو می‌خواد.

فلسفه جیبلی درباره شرارت

جیبلی هیچ‌وقت شرارت رو یک چیز ذاتی نمی‌بینه؛ توی دنیای جیبلی کسی از اول «بد» به دنیا نمیاد و شخصیت منفی یک برچسب ثابت نیست. چیزی که ما به‌عنوان شر می‌بینیم معمولاً از زخم آدم‌ها میاد، از محیطی که فشار میاره، از تنهایی، از نادیده‌گرفته‌شدن یا حتی یک سوءتفاهم ساده که هیچ‌کس وقت نذاشته درستش کنه. همین نگاه باعث می‌شه وقتی یک شخصیت وارد داستان می‌شه و رفتار تند یا آزاردهنده داره، احساس نکنی قرار هست ازش متنفر باشی؛ بیشتر کنجکاو می‌شی بدونی پشت اون رفتار چی بوده و از کجا شروع شده.

جیبلی به‌جای اینکه بگه «این آدم بده، همین»، معمولاً نشون می‌ده که آدم‌ها چطور توی شرایط مختلف شکل می‌گیرن و چطور ممکنه یک انتخاب اشتباه یا یک درد پنهان، مسیرشون رو کج کنه. برای همین هم ضدقهرمان‌های جیبلی اغلب نه به‌خاطر ذات‌شون، بلکه به‌خاطر موقعیتی که توش گیر افتادن این‌جوری به نظر می‌رسن. وقتی چند قدم نزدیک‌تر نگاه می‌کنی، می‌بینی خیلی‌هاشون اصلاً دنبال آسیب‌زدن نیستن، فقط بلد نیستن جور دیگه‌ای رفتار کنن یا انقدر تنها موندن که واکنش‌هاشون شکل عجیبی پیدا کرده.

در دنیای جیبلی شر بیشتر نتیجهٔ شرایطه تا هویت آدم‌ها. یعنی اگر هم کسی در ابتدا ترسناک یا سخت به نظر برسه، همیشه این احتمال هست که با کمی توجه، کمی فهمیدن یا تغییر محیط، رفتار و مسیرش عوض بشه. همین نگاهه که باعث می‌شه حس نکنی با یک «دشمن» طرفی؛ بیشتر انگار یک آدم گیرافتاده‌ست که هنوز فرصت پیدا نکرده بهتر دیده بشه.

نمونه‌ها:

لیدی ابو‌شی (پرنسس مونوکه):

لیدی ابوشی از همون شخصیت‌هایی‌ه که نمی‌تونی راحت براش برچسب «بد» بزنی؛ از یک طرف جنگل و روح‌های طبیعت رو نابود می‌کنه، از طرف دیگه تنها کسیه که دست آدم‌های طردشده رو گرفته و براشون پناه ساخته. نه ویلن کلاسیکه، نه قهرمان؛ یک ضدقهرمان کاملاً پیچیده‌ست که هر چقدر جلوتر می‌ری بیشتر می‌فهمی نمی‌شه راحت قضاوتش کرد.

یوبابا (روح‌بر):

یوبابا حرص داره، قدرت‌طلبه و واقعاً هم ترسناک می‌شه، اما تمام این‌ها کنار این حقیقته که مادره و به قوانین خودش هم پایبنده. با اینکه تو ظاهرش یک ویلن دیده می‌شه، در عمقش یک آدمه که تصمیم‌هاش بیشتر از جنس معامله‌ست تا شرارت.

جادوگر سرزمین متروک (قلعه متحرک):

این جادوگر اول داستان طوری وارد می‌شه که کاملاً تهدیدکننده و نامطمئن به نظر می‌رسه، اما هر چقدر جلوتر می‌ری لایه‌هاش ریخته می‌شه و کم‌کم یک آدم خسته و آسیب‌پذیر می‌بینی که حتی لحظه‌هایی بامزه و نرم پیدا می‌کنه.

نو-فیس:

نو-فیس هیولایی نیست که «بد» باشه؛ بیشتر آینهٔ محیطشه. هرچیزی دوروبرش باشه همونو بزرگ می‌کنه و به شکل عجیب‌وغریب بیرون می‌ریزه. وقتی از فضای آلودهٔ حمام دور می‌شه، رفتارش هم عوض می‌شه و تبدیل می‌شه به یک موجود آروم و حتی مهربون.

فلسفه پشت این نگاه:

  •  الهام‌گرفته از شینتو و بوداییه؛ یعنی همون نگاهی که می‌گه دنیا از یک‌سری نیرو و تعادل تشکیل شده و آدم‌ها بخشی از همین چرخه‌ان، نه موجوداتی که ذاتاً خوب یا بد بدنیا بیان.
  • اخلاق توی جیبلی کاملاً خاکستریه و هیچ‌وقت همه‌چیز به دو قسمت خیر و شر تقسیم نمی‌شه؛ آدم‌ها همزمان می‌تونن اشتباه کنن، کمک کنن، آسیب بزنن یا جبران کنن.
  •  هدف بیشتر فهمیدن آدم‌هاست تا شکست‌دادنشون؛ قصه نمی‌خواد ثابت کنه چه کسی برتره، می‌خواد نشون بده چرا هرکسی به اون نقطه رسیده.
  •  و در نهایت داستان‌ها دنبال «هماهنگی»‌ان، نه انتقام؛ دنبال اینن که جهان به تعادل برگرده، نه اینکه صرفاً یکی ببازه و یکی ببره.

ساختار روایی جیبلی

جیبلی معمولاً سراغ مدل سه‌پرده‌ای غربی نمی‌ره و مسیر داستانش هم مثل قصه‌های کلاسیک جلو نمیاد؛ بیشتر انگار داری وارد یک جریان آروم می‌شی که کم‌کم تو رو می‌کشه داخل دنیای خودش، بدون اینکه بخواد با بحران و تنش حتماً توجهت رو نگه داره. داستان‌ها بیشتر روی حس و تجربه جلو می‌رن تا ساختارهای سفت‌وسخت.

جیبلی به‌جای این مدل‌ها، از ساختار کیشو–تن–کتسو استفاده می‌کنه؛ روایتی که تمرکزش روی حرکت طبیعی قصه‌ست و به‌جای اینکه دنبال اوج و فرود شدید باشه، بیشتر روی تغییر فهم و زاویه دید می‌چرخه.

ساختار کیشو–تن–کتسو:

  • معرفی (کی‌شو)
    فضا و حال‌وهوای داستان رو می‌گیری و فقط وارد جهان می‌شی، بدون هیچ عجله‌ای.
  • بسط (شو)
    آرام‌آرام با شخصیت‌ها نزدیک می‌شی و دنیا بیشتر باز می‌شه.
  • پیچش معنایی (تن)
    یک تغییر نگاه یا یک اتفاق کوچک که مسیر روایت رو می‌چرخونه، بدون اینکه حتماً یک بحران بزرگ باشه.
  • نتیجه (کتسو)
    پایان با درک، آرامش یا یک حس کامل شدن بسته می‌شه، نه با نبرد نهایی.

پیامد تفاوت‌ها

دیزنی:

مسیری که دیزنی میره اینه:
شرور بیرونی → مبارزه → شکست → رهایی
برای مخاطب یعنی اینکه «بفهم کی بده و روبه‌روش بایست»، همین‌قدر روشن و مستقیم. قصه می‌خواد بهت بگه اگر بدی رو بشناسی و باهاش بجنگی، آخرش همه‌چیز دوباره درست می‌شه.

جیبلی:

در مقابل مسیری که جیبلی میره هم اینه:
شخصیت آسیب‌دیده → درگیری → درک → تحول
اینجا پیام کاملاً فرق می‌کنه؛ جیبلی می‌گه «بفهم چرا یک نفر به این نقطه رسیده و ببین آیا می‌شه تغییرش داد.» شر توی این دنیا همیشه یک ریشه داره و قصه به‌جای اینکه بگه نابودش کن، سعی می‌کنه بفهمی از کجا شروع شده و چطور می‌شه مسیرش رو عوض کرد.

کدومش بهتره؟ویلن های دیزنی یا ویلن های جیبلی؟

جواب قطعی نداره، چون هرکدوم کار خودشونو می‌کنن و هرکدوم توی زمین خودشون خوبن.

اگه دنبال سرگرمی و هیجان و اون حسِ حال‌دادنِ آخر داستان باشی، خب دیزنی دست بالا رو داره. ویلن‌هاش قابل‌تشخیصن، حضورشون پررنگه و دقیقاً همونی رو بهت می‌دن که انتظار داری. از اون مدل شخصیت‌ها که تا آخر عمر یادت می‌مونه.

ولی اگه دنبال عمق و واقعیت و شخصیت‌هایی باشی که بیشتر آدم‌حسابی‌ان تا «بده»، جیبلی جلوتره. شخصیت‌هاش خاکستری‌ان، چندلایه‌ن و معمولاً می‌فهمی چرا رفتارشون این شکلیه.

و آخرش هم اینکه ترکیب این دوتا نگاه، خودش می‌تونه بهترین نتیجه باشه. زاکو بهترین مثالشه؛ شروعش پر از خشم و عقده‌ست، ولی کم‌کم مسیرش عوض می‌شه و تبدیل می‌شه به یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌ها. یعنی نه تماماً دیزنی، نه تماماً جیبلی؛ یک چیزی بینشون که واقعاً جواب می‌ده.

حرف آخر

حرف آخر اینه که دیزنی و جیبلی هرکدوم دنیای خودشونو دارن و قرار نیست یکی‌شون جای اون یکی رو پر کنه. دیزنی بهت شجاعت می‌ده؛ اینکه بدی رو بشناسی و جلوش وایسی. جیبلی بهت فهم می‌ده؛ اینکه ببینی آدم‌ها چرا این‌جوری شدن و چطور می‌شه مسیرشونو عوض کرد. دنیا هم هر دوتاشو لازم داره، هم لحظه‌هایی که باید بجنگی، هم لحظه‌هایی که باید گوش بدی و بفهمی. در نهایت هم بهترین قصه‌ها اونایی‌ان که این دوتا رو کنار هم می‌ذارن؛ هم وضوح دیزنی رو دارن، هم عمق جیبلی رو. چون واقعیت زندگی هم همین‌جوریه؛ نه کاملاً سیاه، نه کاملاً سفید، یک چیزی بینش که فقط وقتی می‌بینیش که هم شجاعت داشته باشی، هم ظرفیت فهمیدن.

Leave a comment